معنی داخل شو

حل جدول

داخل شو

وارد شو، بیا تو

لغت نامه دهخدا

شو

شو. (اِمص) مرادف شست، از شستن: شست و شو. (برهان). || (نف مرخم) شوی. مخفف شوینده (در ترکیب): گِل سرشو. (یادداشت مؤلف).شوی. شوینده: جامه شو. مرده شو. (از ناظم الاطباء).

شو. (اِ) مخفف شوی است که شوهر باشد. (برهان).در تداول گناباد خراسان، زوج. بعل. بت:
بس شهر که مردانشان با شه بچخیدند
کامروز نبینند در اوجز زن بی شو.
فرخی.
من آن زن فعلم از حیض خجالت
که بکری دارم و شویی ندارم.
خاقانی.
از آن در عده ٔ عزلت نشسته ست
که از زن سیرتان شویی ندارد.
خاقانی.
سالی است که شد عروس و بیش است
با موجب شو بمهر خویش است.
نظامی.
چون شوهر بی آلت چون... باعلت
بر این زن و بر آن زن بر این شوو بر آن شو.
مولوی (غزلیات).

شو. [ش َ / شُو] (نف مرخم) مخفف شونده، وهمیشه بطور ترکیب استعمال میگردد. (ناظم الاطباء).

شو. [ش َ / شُو] (اِ) شب است که عربان لیل خوانند، چه در فارسی بای ابجد و واو بهم تبدیل می یابند. (برهان). بیشتر اهل تبرستان چنین تکلم کنند. (انجمن آرا):
چو روچ آیه بگردم گرد گیتی (کویت)
چو شو آیه (گرده) به خشتی وانهم سر.
باباطاهر (از حاشیه ٔ برهان چ معین).

شو. (اِ) آهار که بر روی تار پارچه ای که می بافند مالند. (فرهنگ فارسی معین).


داخل

داخل. [خ ِ] (اِخ) طبرش داخل. تفرش، طبرس و آن از توابع قم قدیم بوده است: در طبرش داخل و جاست و فالق بهر جریبی زمین بیست و پنج درهم مقرر بوده است. (تاریخ قم ص 119). مزارعان و معاهدان در جمیع رستاقها بغیر از طبرش داخل و جاست و فالق هر مردی دوازده درهم. (تاریخ قم ص 120). و آسیایی که در قهستان قم و ساوه و جبالخوی وطبرش خارج بوده بیست و پنج درهم و آسیاهای طبرش داخل و جاست و خوابه بهر آسیایی ده درهم. (تاریخ قم ص 120).

داخل. [خ ِ] (اِخ) نام ناحیه ای است از آن ِ «این سوی رودیان » به گیلان. (حدود العالم).

داخل. [خ ِ] (اِخ) لقب زهیربن حرام شاعر هذلی. (منتهی الارب).

داخل. [خ ِ] (ع ص) درآینده. که درآید. که بدرون در شود. اندرون درآینده. درشونده. ج، داخلون. (مهذب الاسماء). || درآمده. وارد. درشده. نفوذ کرده. (ناظم الاطباء). || (اِ) درون. اندرون. تو. باطن، مقابل برون و خارج:
سرزده داخل مشو میکده حمام نیست.
- داخل اذن، صماخ.
- داخل البلد، اندرون شهر. (مهذب الاسماء).
- داخل الحُب ّ، صفای درون خم. (منتهی الارب).
- داخل السّر، محرم و معتمد و همراز و دمساز. (ناظم الاطباء).
- داخل النسب، مقابل خارج النسب، دخیل. رجوع به دخیل و خارج النسب شود.
- داخل جمع و خرج نیست، کنایه از آن است که اعتباری ندارد و در شمار عزیزان نیست:
مدعی بی حساب میگوید
داخل هیچ جمع و خرجی نیست.
تأثیر (ازآنندراج).
و نیز رجوع به مجموعه ٔ مترادفات ص 69 شود.
- داخل لیل و نهار، سری میان سرها. با اعتبار.
|| درونی. || نزد علماء رمل شکلی است از اشکال رمل و شرح آن ضمن معنی لفظ شکل بیان شود ان شأاﷲ تعالی. (کشاف اصطلاحات الفنون). || به اعتبار کونه جزء یسمی رکناً و به اعتبار بحیث ینتهی الیه التحلیل یسمی اسطقساً و به اعتبار کونه قابلا للصوره المعینه یسمی مادهو هیولی و به اعتبارالمرکب مأخوذاً منه یسمی اصلا وبه اعتبار کونه محلا للصوره المعینه بالفعل یسمی موضوعاً. (تعریفات).

داخل. [خ ُ] (اِ) درگاه پادشاهان را گویند. (برهان). داخول. (برهان). درگاه و دالان و صفه که بر در سلاطین برای نشستن مردم از چوب و سنگ سازند. (غیاث). و صاحب غیاث اللغات از سراج اللغات و شرح قران السعدین نقل کند که داخل به معنی سراپرده ٔ بارعام و آن احاطه ای باشد که در پیش سراپرده ٔ خاص پادشاه بکشند و بر در آن علم استاده کننده تا در اوکسی سوار گذشتن نتواند بسبب بزرگی علم:
نرگس از پهلوی سنبل سوی ما چشمک زن است
تا بدان چشمک اسیر طره ٔ سنبل شویم
شاه تا داخل بساط آراست اندر مدح او
چون علم گشتیم باری سوی آن داخل شویم.
امیرخسرو.
نوک رمحش چرخ اطلس را دریده بارها
بر سر اعلام داخل بسته اطلس پارها.
امیرخسرو.
|| علامتی که بر اطراف زراعت سازند بجهت منع وحوش و طیور. (غیاث). داخول. (برهان).

داخل. [خ ِ] (اِخ) عبدالرحمان بن معاویهبن هشام الداخل، از ملوک اموی اندلس. رجوع به عبدالرحمن... و رجوع به الاعلام زرکلی ج 1 ص 302 شود.

داخل. [خ ِ] (اِخ) (الواح الداخل) نام محلی مرکب از چند تپه ٔ ممتد از شرق به غرب واقع در جهت غربی رود نیل به صعید مصر. (قاموس الاعلام ترکی).

فارسی به عربی

داخل

داخل

عربی به فارسی

داخل

درون , داخل , باطن , نزدیک بمرکز , قسمت داخلی , تو , اعضای داخلی

معادل ابجد

داخل شو

941

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری